دلم برای بارون تنگ شده است
دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران بارانی که به من آموخت رسم زندگی را دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان برای ابرهای سیاه سرگردان در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم ببار تا خالی شوم از غصه ها از دلتنگی ها رها شوم اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی اگر کسی نیست که در کنارم من قدم بزند و با من درد دل کن ای باران تو بیا بر من ببار تا خیس خیس شوم خیس تر از پرنده ای تنها که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته است و خسته است اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم آرزوی غروب باران را دارم کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم ای کاش یارم نیز در کنار آن دو باشد اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است مرا تنها گذاشته است چشمهای مرا بارانی کرده است دل مرا غمگین کرده است باران بیا تا با هم خالی شویم تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته خالی شو من نیز از این سرنوشت دوری خالی می شوم
نظرات شما عزیزان: